تابناک/ماجرا به پنجاهوچند سال پیش بازمیگردد. همه لذت بصری و رواییاش هم در همین است که «ایران»ی را نشان میدهد که حالا نیمقرن از لحظه ثبت آن تصاویر گذشته است. او را ما را به شالیزارهای شمال میبرد و مرداب انزلی با نیلوفرهای آبیاش و از آنسو به بندر لنگه و لنجهای بادبادنی آنجا و بعد، میدان نقش جهان اصفهان و دخمههای یزد و ترکمن صحرا و بلوچستان و خیلی جاهای دیگر را که از بالا تصویر میکند. اکنون از مرگ تراژیکِ «آلبر لاموریس»، سازنده مستند «بادِ صبا»، درست پنجاه سال میگذرد و به همین بهانه به سراغ آن رفتهایم.
«امروز بعد از مدتها دو نسخه متفاوت از فیلم باد صبای مرحوم آلبر لاموریس گیرم آمد... دوبله به فارسی باد صبا با ترجمه و اجرای حدید بود که شاید برای کسانیکه نسخه اصلی فیلم را ندیدهاند جالب باشد. اما نسخه انگلیسی با ترجمه و صدای منوچهر انور بود. اصلِ اصلِ خودِ خودِ منوچهر انورِ خودمان. یک منوچهر انور جوان با صدای پرقدرت شکسپیری همانگونه که در لندن بود.
خیلی خوب است. بیدار باشی، دو و در واقع سه نسخه که از باد صبا به دستت رسیده باشد با آن همه گلدستههای مسجد سپهسالار که گذر کودکیهای مرا شاهد بودند و همه نئونهای میدان فوزیه، میدان فردوسی و میدان ۲۴ اسفند. و همه چراغهای سینمای میامی و سینمای کاپری وقتی چراغهایشان همه روشن بود. دوربین باد صبا وقتی همراه قطار طهران – گرگان گردنههای گدوک را پشت سر گذاشت و به تالابها و شالیزارهای سوادکوه رسید. با نغمه دیلمان که از همان ماهورها میآید، تختهتخته شالیزارهای بهاری مثل آینهها رو به آسمان بودند...»
این سطور را بهروز تورانی در کتاب خاطرات خود که با عنوان «از لالهزار که میگذرم» نوشته است، آورده و اشاره به «باد صبا» دارد. همان مستندی که پنجاه سال پیش ساخته شد. مستندی که قرار بود توریستی و تبلیغاتی و نشانگر ایرانِ صنعتی باشد و یکی از بلندگوهای پروپاگاندای شاه در آستانه جشنهای دوهزاروپانصدساله اما درست عکسِ آن چیزی شد که او میخواست و شد مستندی خیالانگیز و شعرناک از ایران.
Le Vent des amoureux (The Lovers' Wind) با نام تحتاللفظی «باد عشاق» و نام اصلی «باد صبا» را آلبر لاموریس (Albert Lamorisse)، فیلمساز فرانسوی ساخت که سابقهای داشت و صاحبِ نام و جای بود. او فعالیت سینمایی خود را با فیلمبرداری آغاز کرد و در اواخر دهه چهل میلادی با ساخت فیلمهای کوتاه و مستند ادامه داد. او مستند «ژبرا» (Djerba) را در سال ۱۹۴۷ ساخت و سهسال بعد به سراغِ فیلم کوتاه «بیم» (Bim) رفت. او در سال ۱۹۵۳ با فیلم کوتاه «سپید یال» (Crin-Blanc) جایزه بهترین فیلم کوتاه جشنواره کن را به خانه برد. «جذابترین نکته تکنیکی این فیلم در این بود که نمادهای آن از آسمان و با هلیکوپتر گرفته شده بود.» روشی که در سال ۱۹۵۶، در فیلم کوتاه «بادکنک قرمز» (Le Ballon rouge) هم تکرار شد. این اثر ۳۴ دقیقهای، در سال ۱۹۵۶ برنده اسکار بهترین فیلمنامه غیراقتباسی و نامزد اسکار بهترین فیلم مستند و همچنین نخل طلای کن برای بهترین فیلم کوتاه در جشنواره کن در همان سال و جایزه ویژه بَفتا در سال ۱۹۵۷ شد. دو اثر محبوب که «هنوز از پرافتخارترین و مشهورترین فیلمهای کودک دنیا بهحساب میآیند» و با این فیلمها بود که «شاعرِ سینما» لقب گرفت. اینگونه فیلمسازی، او را کمک کرد تا در سال ۱۹۶۰، فیلم بلند «سفر با بالن» (Le Voyage en ballon) را ساخت و شیر طلایی جشنواره ونیز را کسب کرد. او پنجسال بعد، اثر بلند «فیفی لاپلوم» (Fifi la plume) را ساخت و باز هم نخل طلای جشنواره کن را بهدست آورد. تجربه دیگر لاموریس، که حالا دیگر تجربهای جهانی بهدست آورده بود، «ورسای» (Versailles) در سال ۱۹۶۷ بود که اثری مستندگونه درباره کاخ ورسای بود که بهترین فیلم کوتاهِ جشنواره کن شد. در همان سال، مستند «پاریس شهری که دیده نمیشود» (Paris jamais vu) را هم به روی پرده برد.
او که بهعنوان مبتکر تعبیه دوربین فیلمبرداری در هلیکوپتر و فیلمبرداری در هلیکوپتر از مناظر در هنگام فیلمبردار شناخته میشد، به توصیه مشاوران شاه و به دعوت و سفارش وزارت فرهنگ و هنر ایران، راهی ایران شد تا از پسِ پژوهشی درباره این سرزمین، به ساخت فیلمی درباره ایران و جذابیتهایش دست زند و نوشتهاند که پیتر چلکوفسکی، ایرانشناس لهستانیتبارِ آمریکایی هم یاریاش کرد اما روایت او، عاشقانهای درباره ایران بود که سرِ روی زمین راه رفتن نداشت. گویی خیال پرواز داشت. او مُصرّ بود تا پرواز کند. میخواست پرنده خیال خود درباره وطنِ ما را تا بسیارجاها پرواز دهد. پس با بادی وزان و ملایم همراه شد. راویِ این روایت را باد گذاشت؛ باد صبا که نماد زمزمههای عاشقان است و «در سفرهای خود با بادهای دیگری چون باد شرطه، باد سرخ و باد دیو همصحبت میشود.»
او آنچه به دلش و در دلش بود را در سال ۱۹۶۹ با عنوان «باد صبا» ساخت و متن روایی روژه گلاشان او را به آن مقصود و منظور که میخواست رساند اما انگار در نظر سفارشدهنده زیادی شاعرانه بود. حتی موسیقی متنش هم وامگرفته از آثار ابوالحسن خان صبا و حسین دهلوی بود. شاه بهدنبال به تصویر کشیدن جوانب مدرن ایران و ظواهری بود که حاکی از صنعتی شدنِ ایران بود. کوه و بیابان و جنگل و دریا و دشت و دمن راضیاش نمیکرد. میخواست ایران را کشوری پیشرو و پیشرفته نشان دهد.
پس، دولت ایران او را دوباره فراخواند تا آنچه میخواهند هم در فیلم گنجانده شود. سفری که خلاف میلش بود و برایش سفرِ مرگ شد و خوابی که دیده بود در دریای مازندران غرق میشود، البته در دریاچه سد کرج تعبیر شد. او حین پرواز، در دوم ژوئن ۱۹۷۰ (۱۳ خرداد ۱۳۴۹)، وقتی تنها چهلوهشت سال داشت، به دلیل نقص فنی و برخورد با کابلهای مخصوص تمرین تکاوران هنگام فیلمبرداری از سد کرج سقوط کرد، آن هم در شرایطیکه حدود ۸۵ درصد از فیلم فیلمبرداری شدهاست. البته دستبار ایرانی فیلمبرداری، محمود نوربخش به همراه پسر لاموریس، پاسکال، همان که چهارده سال پیش، نقش اصلی فیلم بادکنک قرمزش را بازی کرده بود، از مرگ نجات یافتند اما لاموریس، یکی از فیلمبردارانش، گی تابری و خلبان، ژیلبر شوما کشته شدند. او را در قبرستان مونپارناس (Montparnasse) پاریس به خاک سپردند اما آخرین اثر او، یعنی همین باد صبا، به مدت ۷۱ دقیقه، با تدوین دنیس دکازابیانکا، و به همت همسر لاموریس، کلود، نمایش داده و در سال ۱۹۷۹، بهترین مستند بلند در اسکارِ آن سال شد.
اما، گفتار متن این اثر، خود حکایتی دگر است؛ صدای حیرتانگیز منوچهر انور که در آن زمان، بهتازگی چهل ساله شده بود، بر فیلم نشست. لاموریس البته دوست داشت، اورسن ولز، گفتار فیلمش را بخواند اما محو صدای انور شد و او هم در نسخه فارسی و هم در نسخه انگلیسی، فیلم را خواند. او که در جایی از فیلم میگفت «آسمانیترین مائدههای زمینی را در اصفهان میتوان یافت» یا در جایی دیگر، «این تپه که نامش شوش است بازمانده شهرهایی است که دستنشانده کردیم. این اواخر عدهای به یاد این شهرها افتادند. برای این که بیابندشان ناچار شدند گودهای عمیق بکنند چرا که ما در کارمان سنگ تمام گذاشتیم. هزاران سال پیش نخستین شهر در همینجا بود و نسلهای پیدرپی زحمت کشیدند و خوش زیستند و ما همه چیز را دفن کردیم و کوچیان آمدند و روی شهرها چادر زدند و شهر بار دیگر بر پا شد و بار دیگر ویرانی بر آن تاخت و ما همه چیز را دوباره دفن کردیم. در برهههای بلند و کوتاه زمان، پانزده شهر در اینجا بر آمده و در خاک شده هر یک از آنها خود عالمان بزرگ زعیمان بزرگ و جنگاورهای بزرگ و هنرمندان بزرگ خود را داشته. زیباترین بلکه قادرترین و کاملترین میدانسته ما پانزده بار این شهرها را در خاک و شن کردیم.»
ماجرای آن خوانش، از زبان خودِ او شاید جذابتر باشد. او ۱۸ آذر ۱۳۹۸ در افتتاحیه سیزدهمین جشنواره سینماحقیقت گفته بود: «کارگردان باد صبا دچار مصیبتهای زیادی شده بود. اینجا آمده و گفته بود میخواهم نریشن انگلیسی داشته باشم. گفته بودند ما کسی را داریم که میتواند این کار را انجام دهد. او پیش دوست مشترکی میرود که استاد نقاشی در دانشکده هنرهای زیبا بود و من به او معرفی شدم. لاموریس بعد از دیدن یکی از فیلمهای من، با من احساس نزدیکی کرد.لاموریس هنرمند بزرگی بود و اصرار داشت در گویندگیِ انگلیسی، کار دراماتیک شود. سپس فیلم را به زبان فارسی ترجمه کردیم. چیزی به نام عشق که اگر در فرهنگ ما معنی داشته باشد به من انرژی میدهد.» و پیشتر، ۲۱ مهر ۱۳۹۸ در آیین نکوداشت هفتاد سال فعالیت فرهنگی و هنریاش، هم، گفته بود: «الآن که آن فیلم را نگاه میکنم، عیبها و ضعفهایی در گفتار خودم میبینم که باید درست شود. لاموریس با اصرار از من خواست که گفتار متن فرانسوی را نیز بخوانم که نپذیرفتم چون توانایی انجام آن را نداشتم. او از من پرسید تلقیات از فیلم «باد صبا» چیست؟ به لاموریس گفتم بسیار فیلم زیباییست اما دل و روده ندارد؛ در واقع باید میگفتم دل و رودهاش کافی نیست. به نظر من «باد صبا» باید به درون خانههای قدیمی چندصد ساله میرفت که آن زمان هنوز وجود داشتند. در این خانهها چیزهای اعلایی پیدا میشد و رازهای درون این خانهها فراوان بود. او با پیشنهاد من موافقت کرد و قرار شد به ابرقو برویم و کار را شروع کنیم. دو روز بعد خبر درگذشت لاموریس را شنیدم. باید بگویم شنیدن خبر مرگ آلبر لاموریس بیش از مرگ مادرم من را شوکه کرد.»
آن صدای جادویی همراه با متنی دلربا و تصاویری بدیع، «باد صبا» را ساخت که از آن بهعنوان یک نوستالژی بصری برای هر ایرانی یاد میشود و «آلبر لاموریس»، تا همیشه در جایگاه سازنده یکی از مهمترین آثار مستند در حوزه ایرانشناسی ضبط شد.