کد خبر: ۲۲۰۳۷۶
تاریخ انتشار: ۰۹ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۱۱:۰۷ 28 April 2016

تابناک-ایلام- چه چیزی دشوارتر از نوشتن درباره‌ی چیزی است که همه‌ی ما آن را می‌دانیم؟ نوشتن درباره "عشق" دارای چنین خصلتی است؛ خصلتی سهل و ممتنع. سهل از اینرو که همه‌ی ما به شکل‌های مختلف دارای تجربیاتی از آن هستیم و ممتنع از آن رو که تمامیت عشق و توضیح آن همواره از محدوده تجربه و توالی کلمات گریخته و جز رد و سایه‌ای از او بر جای نمی‌ماند؛ همچون خراش پنجه‌ای بر پوست. سایه‌ای آواره و سرسخت، که چه‌بسا "کاملن" تن به هیچ بدنی ندهد. شاید کلمه‌ی "آواره" توصیفی نه‌چندان دقیق از عشق باشد. آواره‌ای که همواره از کلمه‌ای به کلمه‌ای دیگر و از بدنی به بدنی دیگر می‌گریزد. همین گریختن، عدم انقیاد و بیش از خود بودن عشق است که او را به نیرویی سرکش تبدیل می‌کند. نیرویی که هم خواهان یکدستی است و هم از یکدست شدن کامل در هر وضعیتی سر باز می‌زند و پیوسته در جستجوی وضعیتی دیگر و دیگر است. اما وضعیت دیگری نیز هست که از جهاتی مشابه وضیعت عشق است؛ شعر!:

با من بگو

 آیا شعر

عشق تو را من آموخت

یا عشق تو

شعر را به من...

(ص137)

وضعیت شعر نیز همچون عشق حکایت از عدم انقیاد و آوارگی دارد. شعری که اگر معنایی در پس آن باشد همانا نفی تمامیت معنا و رد و خراشی از جنس زبان و کلمه ‌است. ردی که همواره در فراسوی خود به ریشه‌های جنون چنگ می‌زند.

"گفته بودم که تو را دارم دوست" عنوان کتابی با گزینش و ترجمه رضا کریم مجاور است که در آن عشق و شعر به هم گره خورده‌اند. مجموعه‌ای که شامل برگردان 107 شعر کُردی (سورانی) به فارسی است که توسط نشر "مروارید" روانه‌ی قفسه‌های کتاب شده است. در مقدمه کتاب که برشی از رمان "شهر موسیقی‌دان‌های سفید" اثر بختیار علی است آمده: "عشق این است که انسان دست از هر هدفی بردارد، بدون آنکه دست از زندگی بردارد... اندیشیدن را رها کند، بی آنکه دیوانه باشد..." در آنجا بختیار صحبت از این می‌کند که اگر ما در پس عشق به دنبال هدف‌های مادی یا غیرمادی ولو زیبایی، وقار و... باشیم، از محدوده‌ی عشق حقیقی خارج‌شده‌ایم. به‌نوعی هم حق با اوست. این صفات گرچه برخلاف آنچه که او نوشته "بی‌معنا" نیستند اما آن چیزی که دیگری را تا مقام معشوق برمی‌کشد چیزی فراتر از این ویژگی‌هایی قابل‌محاسبه است. همان‌طور که لاکان می‌گوید: "عشق بدان معناست که یک موجود دیگر را در فراسوی آن چیزی که به نظر می‌آید دوست بداری". گویی عاشق به چیزی، به گوهری در وجود دیگری عشق می‌ورزد که در ورای این صفات قرارگرفته است. چیزی که شاید به حس بگنجد اما به زبان نه: تو رمز حُسنی و می‌گنجی‌ام به حس اما/ نگنجی‌ام به بیان "آن" که گفته‌اند این است(حسین منزوی).

این "آن" یا گوهر ناپیدا همان چیزی است که از محبوب شخصی یگانه می‌سازد، چیزی که باعث می‌شود او با هیچ‌کس دیگری قابل‌معاوضه نباشد:

در می‌زنند

زنان محله‌اند

آمده‌اند زیبایی را

از تو گدایی کنند

(ص80)

عشق، خانه به خانه می‌چرخد و هیچ جای امنی نمی‌گذارد. اهل چانه‌زنی نیست و حد وسطی نمی‌شناسد؛ "یا خالی و یا لبریز". او از جنس طوفان است اما هیچ هواشناسی نمی‌تواند او را پیش‌بینی کند، که اگر این‌گونه باشد باید در "عشق" بودنش تردید روا داشت. عشق یا نیست و آب از آب تکان نمی‌خورد، یا هست و سیلاب همه چیز را با خود می‌برد:

تو به آب می‌مانی

تا تمام غرقم نکنی

موجت آرام نمی‌گیرد

(ص81)

عشق تا هنگامی‌که عشق باشد هرگز آرام نمی‌گیرد، چراکه آرامش را فقط می‌توان در داروخانه پیدا کرد نه در عشق. حتی اگر آرامشی نیز در عشق باشد از جنس آشوب و سراسیمگی است. آشوب و آرامشی توأمان و غریب که در نگاه عاشق و معشوق آشیان می‌کند:

نگاه‌ام

گنجشک سراسیمه‌ی بی‌آشیانی است

که تنها

در میان جنگل انبوه نگاه تو آرام می‌گیرد...

(ص114)

نگاه معشوق، همان نگاهی است که سرشار راز و رمز، سرشار نادیدنی‌هاست. سرشار نجواهایی که از دل تاریکی‌ها می‌آیند. استعاره جنگل برای عشق بسی قابل کامل است. جنگلی که در عین شکوه، زیبایی و آرامش دهندگی، سهمناک و لرزآفرین نیز هست. همین تضاد است:

گفتم: "دوستت دارم

ولی لطفاً فراموشم کن!"

(ص104)

که عشق را عشق می‌کند و معشوق را "کسی که مثل هیچ‌کس نیست":

آنگاه که دنیا به تاریکی می‌نشیند

تو می‌آیی و

در میان دنیا و تاریکی

چون خورشیدی همیشگی

در بامدادان من می‌دمی

(ص109)

عشق شکل خاصی از امید است، امید به تغییری مداوم. چیزی که نمی‌توان او را در قالبی خاص منجمد کرد. امیدی که در پس همین تاریکی‌ها و تضادها نشسته است. امید به "خورشیدی همیشگی". این خورشید همیشگی دیگر در ارتباط با زمان تعریف نمی‌شود. عشق شکلی از جاودانگی است. چراکه با ابراز و آشکار شدنش همیشگی می‌شود و به ابدیت گره می‌خورد یا به تعبیر ژان لوک نانسی دیگر ربطی به استمرار زمان ندارد. "هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق" (وحشی بافقی). او متولد می‌شود و تا همیشه می‌ماند. مثل جای زخمی قدیمی بر پوست که همیشه با ماست، حتی اگر دیگر از آن خونی نچکد. زخمی که چه‌بسا درجایی دیگر سر باز کند. چراکه در عشق، هر چیزی ممکن است، چراکه عشق انسان‌ها را دگرگون می‌کند:

تو اگر نبودی

من خام می‌بودم

به ماه می‌گفتم: چه دوشیزه‌ی زشتی!

به برف می‌گفتم: چه شیء پلشتی!

در ساحل دریا، موج‌ها را سنگسار می‌کردم

به قناری می‌گفتم: اِنِّ اَنکرَ الاصواتِ لَصَوتُکَ

عشق تو اگر نبود

من تروریست می‌شدم...

(ص71)

شاید اگر بخواهیم درباره زوایای مختلف عشق و اشعار این کتاب صحبت کنیم نیاز به صرف زمان و کلمات بیشتری باشد که در این مجال اندک نمی‌گنجد.

با این حال ترجمه‌ی کریم مجاور را می‌توان ترجمه‌ای منسجم و پاکیزه دانست که البته از کسی چون او دور از انتظار نیست. از سوی دیگر و به زعم نگارنده، مترجم می‌توانست از آوردن برخی از اشعار صرفه نظر کند. چراکه مخاطب احساس می‌کند شعرهای مذکور -که تعدادشان نیز بسیار اندک است- بخش زیادی از زیبایی خود را در زبان اول به جاگذاشته‌اند.

با این همه کتاب "گفته بودم که تو رادارم دوست" آثار فراوان و زیبایی از شاعران مطرح کردستان عراق و ایران همچون: شیرکوبی‌کس، عبدالله پَشیو، لطیف هَلمَت، جلال ملکشاه، کامبیز کریمی  را در خود جای داده که بی‌شک خواندنی است!ف/

اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار