تابناک البرز: آزیتا بقایینژاد را در یک گردهمایی بزرگ معلولان دیده بودم. ویژگیهایش، منش و رفتارش و از همه مهمتر طمأنینه و آرامشی که داشت، باعث شد تا انگیزهای برای مصاحبه با وی در من ایجاد شود. از زمان آشنایی تا انجام این گفتگو حدود سه سال طول کشید. آزیتا بقایینژاد معلول ضایعۀ نخاعی 32 ساله، بر اثر بیدقتی فرد دیگری در سن 22 سالگی به این ضایعه دچار میشود. تازه از رشتۀ مامایی فارغالتحصیل شده بود و خود را آمادۀ ورود به بازار کار و فعالیتهای علمی و اجتماعی میکرد که ناگهان تصادف، معلولیت و ویلچیرنشینی رخ داد. اما اینها در عزم و ارادۀ او خللی به وجود نمیآورد و بعد از معلولیت، دوباره عزم خود را جزم کرد و موفق به اخذ کارشناسی و کارشناسی ارشد در رشتۀ ژنتیک شد. همچنین در نقاشی و خطاطی نیز مهارت به دست آورد و اکنون به دنبال فرصتی است تا نقاشیهای خود را در یک گالری به نمایش بگذارد. گفتگو با وی را در ادامه می خوانیم.
این حادثه چگونه رخ داد؟
حدود 10 سال پیش، سال 1387، در اتوبان چمران بر اثر سانحۀ رانندگی دچار ضایعۀ نخاعی شدم. معلولیت من در اصطلاح پزشکی C1 نامیده میشود و به عبارتی از گردن به پایین دچار معلولیت شدهام. از همان ابتدای معلولیت توانایی حرکتدادن دست و پای خود را از دست دادم، اما بعد از گذشت حدود 10 سال و در نتیجۀ انجامدادن تمرینهای ورزشی، فیزیوتراپی و تمرین با مداد و ماژیک و کشیدن نقاشی، اکنون میتوانم دستهای خود را حرکت دهم.
حادثه را برای خوانندگان تشریح کنید.
از محل کار برای انجام ماموریتی به تهران رفته بودم. موقع برگشت سوار تاکسی شدم که متأسفانه به علت سرعت بالا، خودرو با گاردریل برخورد کرد و بر اثر آن من دچار مصدومیت شدم . حدود 10 روز در کما بودم و بعد از آنکه به هوش آمدم، حدود 40 روز پزشکان منتظر بودند تا معالجۀ ریۀ من که بر اثر تصادف سوراخ شده بود، به نتیجه برسد. بعد از آن جراحی شدم و ادامۀ ماجرا.
قبل از این اتفاق وضعیت تحصیلیتان چگونه بود؟
حدود 2 ماه از دورۀ طرح خود را در بیمارستان کمالی گذرانده بودم که این اتفاق افتاد.
زمانی که به معلولیت خود پیبردید، چه کردید؟
تحصیلات من مرتبط با علوم پزشکی است و به همین علت زود با آن کنار آمدم .
از مشکلات بعدی بگویید.
بعد از تصادف، چون منزل ما برای زندگی یک معلول چندان مناسب نبود، مدتی در منزل مادر بزرگهایم به سر میبردیم. منزل خودمان حدود 18 تا پله داشت و تردد در آن برایم دشوار بود. بعد از دوران نقاهت به منزل خودمان نقل مکان کردیم. حتما اطلاع دارید که بزرگترین معضل و مشکل معلول پله است. یک بار در حال تردد از پلهها بودم که افتادم و کتف و سرم شکست و دردی بر دردهایم افزود.
روند درمانی بعد از تصادف چگونه طی شد؟
تا حدود دو سال بعد از تصادف فیزیوتراپی میشدم. دو سال اول خانهنشین بودم، زیرا به علت محدودیت امکانات منزل و سطح شهر به ندرت بیرون میرفتم. البته امروز نیز وضعیت شهر با 10 سال پیش فرقی ندارد. فیزیوتراپم که برای درمان به منزلمان میآمد، با دیدن وضعیتم از خانواده خواهش کرد که برای بهبود وضعیت روحی، گاهی مرا از منزل بیرون ببرند. بعد از آن بود که با مرکز معلولین کهریزک آشنا شدم. در ابتدا 6 روز در هفته برای فیزیوتراپی به آنجا مراجعه میکردم و اکنون به یک روز در هفته رسیده است .
چرا؟
چون طبابت میکنم و بیشتر وقتم در مطب میگذرد.
چند سال بعد از تصادف مطب خود را دایر کردید؟
حدود 6 سال
چرا؟
زیرا اول باید دستم بهبود مییافت تا بتوانم فعالیت خود را در مطب آغاز کنم.
چند سال است که مطب دارید؟
حدود 4 سال
خودتان مراجعهکنندگان را معاینه میکنید؟
بله و کارهای عملی را همکارم انجام میدهد.
وقتی مراجعین شما را بر روی صندلی چرخدار میبینند، چه واکنشی نشان میدهند؟
در ابتدا تصورم بر این بود که وقتی مرا در این وضع ببینند به من اعتماد نکنند، ولی دیدم که بعد از گفتگو و معاینه رابطۀ خوبی برقرار میشود.
در اینباره خاطرهای دارید که برای خوانندگان تعریف کنید؟
خاطرۀ اولین زن بارداری که به من مراجعه کرد و او را معاینه کردم در ذهنم ماندگار شده است و آن را فراموش نمیکنم.
در این بخش از مصاحبه مادر آزیتا به جمع ما اضافه میشود و میگوید: وقتی همسر یکی از آقایانی که ضایعۀ نخاعی دارد، باردار میشود به مطب آزیتا مراجعه میکند؛ در کل بیشتر افرادی که ضایعۀ نخاعی دارند، ترجیح میدهند خدمات مامایی خود را در مطب آزیتا دریافت کنند. خیلی از مراجعین معلولیت دارند و اکنون صاحب اولاد شدهاند. وقتی بچههای آنها را در مطب میبینیم احساسی زیبا و وصفناشدنی دارم.
همکاران چه برخوردی با شما دارند؟
من طرحم را در بیمارستان کمالی گذراندهام. هروقت برای کاری به بیمارستان کمالی مراجعه کردهام، همکاران با روی گشاده از من استقبال کردهاند.
زندگی شما قبل و بعد از این عارضه دچار چه تغییراتی شده است؟
در ابتدا خیلی ناراحت بودم، ولی با گذشت زمان احساس میکنم آموخته هایم و چیزهای خوبی به دست آوردهام که چهبسا اگر سالم بودم، به دست نمیآوردم. از مادر آزیتا که شبانهروز همدم دخترش است و به گفتۀ خودش در این سالها همیشه و همهجا، سر کلاس و مطب همراه وی بوده است، دربارۀ این حادثۀ ناگوار پرسیدم که در پاسخ گفت:
در ابتدا وقتی به ما اطلاع دادند، متوجه نشدیم که مسیر کرج به تهران را چگونه طی کردیم. در ابتدا ضربۀ بزرگی به ما وارد شد. ما کرج بودیم که از کلانتری با ما تماس گرفتند و اطلاع دادند که چه روی داده است. وقتی دخترم را بر روی تخت بیمارستان با تن و بدن سالم دیدم خیالم راحت شد. فقط تنفسش دچار اشکال شده بود و پزشکان میگفتند که علت آن این است که ریۀ او سوراخ شده و باید مداوا شود. در آن لحظه فکر نمیکردم که دخترم دچار ضایعۀ نخاعی شده باشد و با خود میگفتم ریهاش هم بهتدریج بهبود خواهد یافت و دخترم صحیح و سالم به خانه باز خواهد گشت. پزشکان هم به ما نگفتند که آزیتا دچار عارضۀ نخاعی شده است. بعد از اینکه ریهاش معالجه شد، ما را از ضایعۀ نخاعی او مطلع کردند. وقتی پرسیدیم چرا زودتر به ما اطلاع ندادید، گفتند که اگر بیمار از این مطلب مطلع میشد، امکان داشت لولۀ تنفسی را از دهانش بیرون بکشد و به خود آسیب برساند. از این رو تصمیم گرفتیم که تا بهبودی کامل ریه، به شما چیزی نگوییم. این حادثه از نظر ما واقعاً اسفناک بود و تنها چیزی که خانوادۀ ما را سرپا نگاه داشت، ایمان به خداوند بود. در این لحظه مادر آزیتا نفس عمیقی میکشد و در حالیکه به آن روزها میاندیشد، میگوید: خدا را شکر که به خیر گذشت. در حال حاضر دخترم در کنارمان است. خیلی خوشحالیم و خدا را شکر میکنیم.
چگونه روحیۀ خود را حفظ کردید؟
پزشک معالجش به من گفت اگر میخواهی دخترت را سالم مرخص کنی، باید روحیهات را خوب نگاه داری. به همین علت هربار که به بیمارستان میرفتم، سعی میکردم لباس و پوشش خود را از میان رنگهای شاد انتخاب کنم. بعد از گذشت 10 سال به من میگوید، وقتی میدیدم که تو با وضع مرتب و لباسهای شاد به نزد من میآمدی، با خود فکر میکردم که مشکلی ندارم و همین باعث حفظ روحیهام شد.
شما که یک مادر هستید، چگونه با این حادثه کنار آمدید؟
به نظرم همۀ اینها عبرت است. روزهای اول خیلی سخت بود. تا یک ماه لحظات مرگبار و دشواری را پشت سر گذاشتم. زمانی که دخترم بر روی تخت بیمارستان بود، گذشتهها از روز تولد و دوران کودکیاش تا زمانی که به مدسه و دانشگاه رفته بود، مانند یک فیلم از جلوی چشمانم میگذشت. با خود میگفتم وقتی خدا او را به من داد، خیلی خوشحال شدم. اکنون نیز که این اتفاق ناگوار برای او رخ داده، حتما حکمتی دارد و باید تحمل این مصیبت را داشته باشم. من در این حادثه خدا را خیلی نزدیک به خود میدیدم. در این مدت از اتفاقاتی تجربه و عبرت اندوختهایم که قبلاً به سادگی از کنار آنها میگذشتیم.
امروزه که معنویت در جامعه کمرنگ شده است، این حرفها اندکی یا به عبارتی خیلی عجیب به نظر میرسد. بیشتر توضیح دهید.
مادر آزیتا گفت: با شما موافقم که معنویت در جامعه کمرنگ شده است، ولی من و دخترم وقتی امروز با کسانی برخورد میکنیم که از مشکلاتی ناچیز مینالند، با تعجب به هم نگاه میکنیم.
چرا با تعجب به هم نگاه میکنید؟
زیرا مشکلاتی که در مورد آن صحبت میکنند، واقعا مشکل نیست. با خود میاندیشم که ما در این چند سال چقدر رشد کردهایم. در حال حاضر نیز این عارضه را مشکل نمیدانیم، بلکه آن را عاملی برای رشد شخصیت خود تلقی میکنیم. خیلی از دوستان که به دیدن ما میآیند، محیط و حال و هوای خانۀ ما را مثبت و عالی توصیف میکنند.
همۀ کارهای آزیتا را شما انجام میدهید؟
بله. اوائل باید دائماً ملحفۀ او را عوض میکردیم. چون هنوز بیتجربه بودیم، کارها به دشواری انجام میشد. ولی اکنون بر اثر ممارست و تجربه و اطلاعاتی که کسب کردهایم، آسان شده است. آن زمان یک استخر بادی در حیاط خانه گذاشته بودیم و تا حدود 4 ماه و تقریباً روزی 6 ساعت او را در آب مینشاندم و ماساژ میدادم تا حواس دست و پا و گردن او برگردد.
یعنی بدن او الآن حس دارد؟
بله. حتی ورزش و تمرینهایی انجام داده و خوشبختانه اختیار دفع خود را نیز به دست آورده است. شفای دستهایش هم از ارادۀ خودش بوده است. فیزیوتراپی که برای درمان به منزل ما میآمد، تشخیص داده بود که آزیتا اگر بخواهد، میتواند دستهایش را حرکت دهد. از شنیدن این حرف تعجب کردم و با خود میگفتم مگر میشود که دستهای ناتوان او دوباره به کار افتد. باور کنید برای اینکه بتواند دوباره بنویسد، صدها برگۀ کاغذ مقابلش گذاشتم و دستهایش را میگرفتم تا فقط خطی بکشد. مهارتهای آزیتا در این مرحله خیلی پایینتر از یک کودک خردسال بود. با این وضعیت شروع کردیم و اکنون وی به مرحلهای رسیده که میتواند خطاطی و نقاشی کند.
با توجه به اینکه فعالیت اجتماعی دارید، آیا به نظر شما شهر ما سالم است؟
آزیتا در حالی که به پرسشم فکر میکند و لبخند میزند، با صدای آرامی میگوید شهر که اصلاً سالم و مناسب نیست. سپس میگوید ساختمانی که مطب من در آن قرار دارد، سه پله میخورد و من هر روز باید برای بالا رفتن از پلکان از همسایگان یا حتی از رهگذران کمک بگیرم.
آیا تا کنون برای رفع این مشکل با شهرداری منطقه تماس گرفتهاید؟
باز هم با لبخند پاسخ میدهد: خیر، زیرا مطمئن هستم که حتی اگر شخصاً هم به شهرداری مراجعه کنم، ترتیب اثر نخواهند داد. جواب آزیتا مرا به فکر فرو برد، زیرا اطلاع دارم که تقریباً از 6 سال پیش، با همکاری کارشناسان ژاپنی دورههای مناسبسازی در شهرداری برگزار میشود و در این زمینه خیلی تبلیغات کردهاند. اما باید پرسید چه شده است که معلولین ما تا این حد ناامیدند.
دخترم به سینما خیلی علاقهمند است. این گفتههای مادر آزیتا است که من را از خیال بیرون میآورد. سپس میگوید منزل ما نزدیک سینما است، ولی این سینما پلههای زیادی دارد. مضاف بر اینکه سالنهای نمایش سینما در طبقات مختلف قرار دارد و در آن هیچ فضایی برای معلولان پیشبینی نکردهاند تا این عزیزان نیز بتوانند به مانند دیگران در سینما حضور پیدا کنند. دوباره با خود فکر میکنم به راستی کارشناسان شهری چگونه میاندیشند که در طراحی و ساخت شهر به جانبازان و معلولان ضایعۀ نخاعی توجه نکردهاند؟ مادر آزیتا به طراحی پیادهروها اشاره میکند و میگوید پیادهروها اصلاً مناسبسازی نشده و رفتن به خرید به آرزوهای محال دخترم تبدیل شده است. آزیتا میگوید که مشکل دیگری که با آن مواجه است، آژانسها هستند. مخزن گاز خودروهای گازسوز در صندوق عقب قرار دارد و نمیتوان صندلی چرخدار را در آنجا گذاشت. این هم به مشکلات اضافه شده است. اگر شهرداری کرج مانند شهرداری تهران عمل کند و خودروهای مخصوصی را به تردد معلولان اختصاص دهد، بسیاری از معلولان میتوانند در سطح شهر حضور پیدا کنند.
چه آرزویی دارید؟
خیلی دوست دارم به کربلا مشرف شوم.
و برنامه شما برای آینده چیست؟
تحصیل در مقطع دکتری و برگزاری نمایشگاههای نقاشی از مهمترین برنامههایی است که خودم را برای آن آماده میکنم.
گفتگو با آزیتا بقایینژاد، کارشناس مامایی و کارشناس ارشد ژنتیک را به پایان میبرم و در همین حال به دیگر معلولانی میاندیشم که بر اثر حادثه در گوشهگوشۀ این شهر شاهد مرگ تدریجی خود هستند. کسی که در خانه حبس شده و از حضور در جامعه و فعالیتهای اجتماعی محروم است، چیزی کم از محتضران ندارد. و بر مسئولان است که به فریاد آنان برسند.